قایقی خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچکسی نیست که در بیشه عشق
قهرمانان را بیدار کند
.
.
قایق از تور تهی
و دل از آرزوی مروارید (تهی
همچنان خواهم راند
نه به آبی ها دل خواهم بست
نه به دریا پریانی که سر از آب بدر می آرند
و در آن تابش تنهایی ماهی گیران
میفشانند فسون از سر گیسوهاشان
.
.
همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند
دور باید شد. دور
مرد آن شهر اساطیر نداشت
زن آن شهربه سرشاری یک خوشه انگور نبود
.
.
همچنان خواهم خواند
همچنان خواهم راند
.
.
پشت دریاها شهری است
که در آن پنجره رو به تجلی باز است
بامها جای کبوترهایی است، که به فواره هوش بشری می نگرند
دست هر کودک ده ساله شهر، شاخه معرفتی است
مردم شهر به یک چینه چنان می نگرند
که به یک شعله، به یک خواب لطیف
.
.
خاک موسیقی احساس ترا می شنود
و صدای پر مرغان اساطیر می آید در باد
.
.
پشت دریاها شهریست
قایقی باید ساخت؛